از مراسم و آيين ها ی بسيار مشهور در ميان ايرانيان ، همانا «چهارشنبه سورِی» يا در گفته ی عام    « چارشنبه سوری » میباشد .  در دوره وباز خوانی تاريخ رسومات اين ديار كهن ، باز هم به ردپايی از مفاهيمی كه شايد در نگاه اول ، بسيار بی ارزش جلوه كنند ، برخوريم ، ولی با كمی حوصله و موشكافی از اين آثار سرانجام پرسه های ساده انگارانه را ، قدمهايیهر چه استوار انه تر در جهت نيل هر چه بيشتر و بيشتر در جهت كشف ديار آشنا و دور فرهنگ ايران زمين ، می يابيم . 
    
       در حركت  از طلوعی كه به ابرهای فراموشی سپرده شده ، ودر تند باد غريبگـی ها می رود كـه هـر چه بيشتر در تيرگی فراموشی غرقتر گردد ، بياييد !  تا سپيده دمان خويـش يابيـم ، باز به او نـازيم . كه نخستين پيامش چيزی جز « جشن اتحاد »  نشايد ، به ميهمانی همبستگی رفتن بايد .  از باستانيمان پرسان  پرسـان ، رسيديم به روزگـاه موعد، كه سه شنبه ی آخر سال باشد ، فـراخوانـمـان  رخ سيـه و تبسم روی « حاجی فيروز »  بود . ده روز مانده به نوروز ، نم نمك از واپسين نفسهای زمستانی زمزمه می كرد :
      <>
     حــاجــی فـيـروزم  مـن 
      ســالـی يـــه روزم مـن
 
     <>    ارراب خودم سامبله بلیکم ارراب خودم سرتو بالا کن 
 ارراب خودم بز بز قـندی ارراب خودم چـرا نمـیـخنـدی 
    
    
     حــاجــی بـاز خـبـر داره 
       .......
    
    
    حــاجــی بـــی خـبــره 
      .......
    
            
 <>      تن پـوش سـرخ گونـش نـويـد سرخـوشـی اسـت ، آغـازی پس پايانی است ، انتهايی از كهنگی ها ، دلمردگيها ، بـا شـعـلـه ای رقـصـان توامـان با جشن و آوازی است :  
    
    
       زردی  مــــــن  از  تـــو 
    
       ســرخــی تـــو از مـــن 
    
    
      روشناييمان خاروخس سال رو به اتمام ، نيك رسميست ، پاكيزه شويم سر انجام . نه گمـان بـوده نـه تصميم ، بينيم ! كه ما از چه دورانی هم جبهه ی سبز بوديم ! . تازه  تازه ها نبرد با زشتی و پلشتی در گمانمان رنگ می گيرد ، شايد ، رزمی جنگی درگيرد ، ببينـيم ! كه ما از چه دورانـی هـم جـبـهـه سـبــز بوديم . 
     
       می سوزانديم زردی ، می يافتيم سرخی . لباس « حـاجـی » نشـان جـهـان زنـده ، رو ی او مايـه ی نشاط و خنده . هفت نقطه از هفت نشان و هفت آسـمان . پريدن از هر كدام سلامی به ديگر جهان .در هـر پريـدن بدرود با سسـتی و كرختـی و درود به طراوتـی هـمـچو اخـگـرهای هميشه به رنگ جوان . در اين هياهو ، احترام بود خانه ی نخست ، بر هر  بزرگتری بايد گفت پيشكسوتی از آن توست .   
    
       تقدس ، نه پرستش !   كه نشانی حياتيست ، آتش و نور ، مظهر فروغ يزدانيست . 
    
       حال در جشنی با شكوه حاضريم ،كه هر لحـظه و ز هـر  چه به كار آيـد برای دفـع  بلـا و سيه اقبالی سود می بريم . زان جمله مراسمـی تـحـت نام  « كـوزه انـدازی » بوده ، دور گـردد شـوم آلـوده ، با ايـن ترتيب عمل ميشـده كه  هر خانـواده تـكـهای زغال كه نـمـادی از سـيـه بخـتی خوانده می شد ، تكهای نمك كه نماد شور چشـمی و كوچكترين سكـهی رايـج هر زمان را كه نماينده تنـگدستی بر شمرده می شد را مسافر  « كوزه » میكردند ، و بعد از چرخاندن دور سر تكتك اعضای خانواده شان ، بر مسافران و مركبشان ترانه ی سقـوط از بلندترين قله ی آشيانه ی خويش می خواندند .  بدرقه كلامشان ، زمزمه  می كردند :  « درد و بلـای خـانه را در كوچـه ريختم » سيه بختی و شور چشمی به دور ، سكه ها هم نصيب فقير بی زور .
       پس « كوزه اندازی » می رويم كه  پيش دستی پذيرايـيـمان مـمـلـو از آجيلهايـی شود  كه درهر بلـع گره ای را می گشايند ، خواننده شان « مشكل گشا »  ، هر مراسمی پس مراسم پيشی شروع می شود ، « قاشق زنی » می آيد پر شور و سر و صدا ، هفت ميوه ، هفت نشان ،  هفت شيرينی جاودان . شايد ائانه پردازی حال ديگر غريب است ولی گر نظر افـكنيم ، بينيم ، تا چه حد ، دستگير ، سخاوتمند مآب بوديم ، توانگر دستگير می سروديم . به ياد آريم  وگـرنـه به حـال زاريـم ! . اگـر هم خانه ای قاشق زنان را با توشه ای همراه نمی كرد ، حال و روز آن خانه بود زرد ، كه بايد بر مقيمانش چاره ای كرد . 
    
    
        در ادامه گزار مراسمی بود كه مختص به زنان صورت می گرفته ، بيشتر هم در مورد « بخت گشايی »  از او ياد می شده ، دغـدغـه ها ی زنانه كه اگـر سـفـر رفته ای داشتـنـد سلامتش از دستـرس شـور بختی بماند آسوده .  
    
       با نگاهی اجمالی در می يابيم كه اجدادمان به نيك بختی تا چه حد بها می دادند ، آرزوی پيروزی در هرزمان در بالاترين ستيغ آرزوها بوده است . دستگيری و گشاده دستی عادت بوده است .  
    
       مراسم ها در همين نقـطه اتمام نمی يافتند ، بلكه شايد بتوان گفت از قديميترين خاستگاه های اين قوم اصيل و قديمی ارج نهادن بر امر ازدواج بوده كه در همين راستا مراسمی با نام « شال اندازی »  در گذار آزمونی قرار می گرفته ، تا شايد هر جوانی توانست همانا بر خاستگاه قلبی خويش دست يازد . برگزاری مراسم تقريبا بر درود گـويـان شـامـگـاهـان ، تـقـديـم می شد ، به گونه ای كه هر شخصی كه تمنای وصال با دختركی در همسايگیشان را در دل می پرورانـد ، بـا انـداختن شالی در حياط دلبرده اش تمنای ادامه حيات در كنار او را  داشت  .  می گذرد ، اگر خانواده ی مذكـور ، بـه شيرينی ، درب آشيانه مراد می آراست ، بر آن خواست ، انديشه ی  آری  ، می پروراند ، وگر با ترشی ، مراد را ،  از مقصودی ديگر بايد خواست  . 
    
    
       حال در انتها با نظری بر مقاله ای از « سعيد نفيسی » با عنوان  « چهارشنبه سوری »  نظاره ای هر چند كوته بر مراسم خاص از شهرهای اين سرزمين پهناور می اندازيم : 
    
    
    
    
       شيراز  
       آتـش افروختن در معابر و خانه ها ؛ فالگوش ايستادن ؛ اسپند سوزاندن ؛  نمک گرد سر گرداندن( در موقع اسـفند دود کردن و نمک گردانيدن زنان وردهايی مخصوصی می خواننـد) ؛  صحتن اصلی برگزاری  چـهـارشنبه سـوری در شـيـراز صحن بقـعه شاه چـراغ است . در آنجا نيز تـوپ کهنه ای اسـت که مانند « توپ مرواريد تهران » ( توپی كه در زمان سلسله ی قاجاريه بوده و دخترانی كه بختشان باز نمی شد گرد آن جمع می شدند . ) زنان از آن حاجت می خواهند. 
      
       اصفهان 
       آتش افروختن در معابر ؛ کوزه شکستن ؛ فالگوش ايستادن ؛ گره گشائی متداول بوده است.
     
    مشهد
       گره گشائی ؛  آتش افروختن ؛ کوزه شکستن ؛ علاوه بر آن در هر خانه يکی دو تير تفنگ می انداختند.
       زنجان
        آتش افروختن ؛  فالگوش ايستادن ؛ و کوزه شکستن متداول بوده  است. در مراسم کوزه شکستن در زنجان، پولی با آب در کوزه می اندازند و از بام به زير می افکنند.
    ديگآر از رسآوم مآردم اين شـهر در چـهارشنـبـه سوری اين که دخترانی را که می خواهند زودتر شوهر بدهـند بـه آب انـبـار مـی بـرنـد و هـفـت گره بر جـامـه ايشان می زنند و پسران نابالغ بايد اين گره ها را بگشايند.
    
        تبريز
        آجـيـل و مـيوه خشک از ضروريات است ؛  ديگر اينکه در اين شب مردم از بام خانه ها بر سر عابرين آب می ريزند .
    
    
       اروميه
    
       شب جهارشنبه سوری بر بام خانه ها می روند و کجاوه ای را که زينت کرده و آرايش داده با طناب از بام به سطح خانه فرود می آورند و می گويند : «  بکش که حق مرادت را بدهد  . »  ،  کسی که در خانه است مكلف است که در آن کجاوه شيرنی و آجيل بريزد وپس از آنکه در آن چيزی ريختند آن را بالا کشيده و به بام خانه  می روند . 
    
    
    
    
       « حاجی »  هم در آخر ، كه روی از خاكستر سياه كرده بود ، می رفت و می رفت ، شايد ارمغانی ديگر آورد .  ...
    
         بلور نشين ، يادگار آتش 
   <>                                    دلفريبا ،  ز شيدايی رقصش 
   <>
 <>      ای كاش می شكست ،  هر چه بود  ، تنگ 
     
 <>                                                هم مسيرمان می شد ، بی دغدغه ی قطره ای آبش