گفتنیها کم نیست ! ..تو

Tuesday, March 15, 2005

چهارشنبه سوری

از مراسم و آيين ها ی بسيار مشهور در ميان ايرانيان ، همانا «چهارشنبه سورِی» يا در گفته ی عام « چارشنبه سوری » می‌باشد . در دوره وباز خوانی تاريخ رسومات اين ديار كهن ، باز هم به ردپايی از مفاهيمی كه شايد در نگاه اول ، بسيار بی ارزش جلوه كنند ، برخوريم ، ولی با كمی حوصله و موشكافی از اين آثار سرانجام پرسه های ساده انگارانه را ، قدمهايی‌هر چه استوار انه تر در جهت نيل هر چه بيشتر و بيشتر در جهت كشف ديار آشنا و دور فرهنگ ايران زمين ، می يابيم .

در حركت از طلوعی كه به ابرهای فراموشی سپرده شده ، ودر تند باد غريبگـی ها می رود كـه هـر چه بيشتر در تيرگی فراموشی غرقتر گردد ، بياييد ! تا سپيده دمان خويـش يابيـم ، باز به او نـازيم . كه نخستين پيامش چيزی جز « جشن اتحاد » نشايد ، به ميهمانی همبستگی رفتن بايد . از باستانيمان پرسان پرسـان ، رسيديم به روزگـاه موعد، كه سه شنبه ی آخر سال باشد ، فـراخوانـمـان رخ سيـه و تبسم روی « حاجی فيروز » بود . ده روز مانده به نوروز ، نم نمك از واپسين نفسهای زمستانی زمزمه می كرد :

<>

حــاجــی فـيـروزم مـن

ســالـی يـــه روزم مـن



<>

ارراب خودم سامبله بلیکم ارراب خودم سرتو بالا کن
ارراب خودم بز بز قـندی ارراب خودم چـرا نمـیـخنـدی

حــاجــی بـاز خـبـر داره

.......

حــاجــی بـــی خـبــره

.......


<>

تن پـوش سـرخ گونـش نـويـد سرخـوشـی اسـت ، آغـازی پس پايانی است ، انتهايی از كهنگی ها ، دلمردگيها ، بـا شـعـلـه ای رقـصـان توامـان با جشن و آوازی است :

زردی مــــــن از تـــو

ســرخــی تـــو از مـــن

روشناييمان خاروخس سال رو به اتمام ، نيك رسميست ، پاكيزه شويم سر انجام . نه گمـان بـوده نـه تصميم ، بينيم ! كه ما از چه دورانی هم جبهه ی سبز بوديم ! . تازه تازه ها نبرد با زشتی و پلشتی در گمانمان رنگ می گيرد ، شايد ، رزمی جنگی درگيرد ، ببينـيم ! كه ما از چه دورانـی هـم جـبـهـه سـبــز بوديم .

می سوزانديم زردی ،‌ می يافتيم سرخی . لباس « حـاجـی » نشـان جـهـان زنـده ، رو‍ ی او مايـه ی نشاط و خنده . هفت نقطه از هفت نشان و هفت آسـمان . پريدن از هر كدام سلامی به ديگر جهان .در هـر پريـدن بدرود با سسـتی و كرختـی و درود به طراوتـی‌ هـمـچو اخـگـرهای هميشه به رنگ جوان . در اين هياهو ، احترام بود خانه ی نخست ، بر هر بزرگتری بايد گفت پيشكسوتی از آن توست .

تقدس ، نه پرستش ! كه نشانی حياتيست ، آتش و نور ، مظهر فروغ يزدانيست .

حال در جشنی با شكوه حاضريم ،كه هر لحـظه و ز هـر چه به كار آيـد برای دفـع بلـا و سيه اقبالی سود می بريم . زان جمله مراسمـی تـحـت نام « كـوزه انـدازی » بوده ، دور گـردد شـوم آلـوده ، با ايـن ترتيب عمل ميشـده كه هر خانـواده تـكـه‌ای زغال كه نـمـادی از سـيـه بخـتی خوانده می شد ، تكه‌ای نمك كه نماد شور چشـمی و كوچكترين سكـه‌ی رايـج هر زمان را كه نماينده تنـگدستی بر شمرده می شد را مسافر « كوزه » می‌كردند ، و بعد از چرخاندن دور سر تك‌تك اعضای خانواده شان ‌، بر مسافران و مركبشان ترانه ی سقـوط از بلندترين قله ی آشيانه ی خويش می خواندند . بدرقه كلامشان ، زمزمه می كردند : « درد و بلـای خـانه را در كوچـه ريختم » سيه بختی و شور چشمی به دور ، سكه ها هم نصيب فقير بی‌ زور .

پس « كوزه اندازی » می رويم كه پيش دستی پذيرايـيـمان مـمـلـو از آجيلهايـی شود كه درهر بلـع گره ای را می گشايند ، خواننده شان « مشكل گشا » ، هر مراسمی پس مراسم پيشی شروع می شود ، «‌ قاشق زنی » می آيد پر شور و سر و صدا ، هفت ميوه ، هفت نشان ، هفت شيرينی جاودان . شايد ائانه پردازی حال ديگر غريب است ولی گر نظر افـكنيم ، بينيم ، تا چه حد ، دستگير ، سخاوتمند مآب بوديم ، توانگر دستگير می سروديم . به ياد آريم وگـرنـه به حـال زاريـم ! . اگـر هم خانه ای قاشق زنان را با توشه ای همراه نمی كرد ، حال و روز آن خانه بود زرد ، كه بايد بر مقيمانش چاره ای كرد .

در ادامه گزار مراسمی بود كه مختص به زنان صورت می گرفته ، بيشتر هم در مورد « بخت گشايی » از او ياد می شده ، دغـدغـه ها ی زنانه كه اگـر سـفـر رفته ای داشتـنـد سلامتش از دستـرس شـور بختی بماند آسوده .

با نگاهی اجمالی در می يابيم كه اجدادمان به نيك بختی تا چه حد بها می دادند ، آرزو‌ی پيروزی در هرزمان در بالاترين ستيغ آرزوها بوده است . دستگير‌ی و گشاده دستی عادت بوده است .

مراسم ها در همين نقـطه اتمام نمی يافتند ، بلكه شايد بتوان گفت از قديميترين خاستگاه های اين قوم اصيل و قديمی ارج نهادن بر امر ازدواج بوده كه در همين راستا مراسمی با نام « شال اندازی » در گذار آزمونی قرار می گرفته ، تا شايد هر جوانی توانست همانا بر خاستگاه قلبی خويش دست يازد . برگزاری مراسم تقريبا بر درود گـويـان شـامـگـاهـان ، تـقـديـم می شد ، به گونه ای كه هر شخصی كه تمنا‌ی‌ وصال با دختركی در همسايگیشان را در دل می پرورانـد ، بـا انـداختن شالی در حياط دلبرده اش تمنای ادامه حيات در كنار او را داشت . می گذرد ، اگر خانواده ی مذكـور ، بـه شيرينی ، درب آشيانه مراد می آراست ، بر آن خواست ، انديشه ی آری ، می پروراند ، وگر با ترشی ، مراد را ، از مقصودی ديگر بايد خواست .

حال در انتها با نظری بر مقاله ای از « سعيد نفيسی » با عنوان « چهارشنبه سوری » نظاره ای هر چند كوته بر مراسم خاص از شهرهای اين سرزمين پهناور می اندازيم :

شيراز

آتـش افروختن در معابر و خانه ها ؛ فالگوش ايستادن ؛ اسپند سوزاندن ؛ نمک گرد سر گرداندن( در موقع اسـفند دود کردن و نمک گردانيدن زنان وردهايی مخصوصی می خواننـد) ؛ صحتن اصلی برگزاری چـهـارشنبه سـوری در شـيـراز صحن بقـعه شاه چـراغ است . در آنجا نيز تـوپ کهنه ای اسـت که مانند « توپ مرواريد تهران » ( توپی كه در زمان سلسله ی قاجاريه بوده و دخترانی كه بختشان باز نمی شد گرد آن جمع می شدند . ) زنان از آن حاجت می خواهند.

اصفهان

آتش افروختن در معابر ؛ کوزه شکستن ؛ فالگوش ايستادن ؛ گره گشائی متداول بوده است.


مشهد

گره گشائی ؛ آتش افروختن ؛ کوزه شکستن ؛ علاوه بر آن در هر خانه يکی دو تير تفنگ می انداختند.

زنجان

آتش افروختن ؛ فالگوش ايستادن ؛ و کوزه شکستن متداول بوده است. در مراسم کوزه شکستن در زنجان، پولی با آب در کوزه می اندازند و از بام به زير می افکنند.

ديگآر از رسآوم مآردم اين شـهر در چـهارشنـبـه سوری اين که دخترانی را که می خواهند زودتر شوهر بدهـند بـه آب انـبـار مـی بـرنـد و هـفـت گره بر جـامـه ايشان می زنند و پسران نابالغ بايد اين گره ها را بگشايند.

تبريز

آجـيـل و مـيوه خشک از ضروريات است ؛ ديگر اينکه در اين شب مردم از بام خانه ها بر سر عابرين آب می ريزند .

اروميه

شب جهارشنبه سوری بر بام خانه ها می روند و کجاوه ای را که زينت کرده و آرايش داده با طناب از بام به سطح خانه فرود می آورند و می گويند : « بکش که حق مرادت را بدهد . » ، کسی که در خانه است مكلف است که در آن کجاوه شيرنی و آجيل بريزد وپس از آنکه در آن چيزی ريختند آن را بالا کشيده و به بام خانه می روند .

« حاجی » هم در آخر ،‌ كه روی از خاكستر سياه كرده بود ،‌ می رفت و می رفت ، شايد ارمغانی ديگر آورد . ...

بلور نشين ، يادگار آتش

<>

دلفريبا ، ز شيدايی رقصش

<>

<>

ای كاش می شكست ، هر چه بود ، تنگ

<>

هم مسيرمان می شد ، بی دغدغه ی قطره ای آبش

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

salam shahram jan besyar ali bod behet tabrik migam omidvaram hamishe movafg bashi...vaght khosh

11:39 PM

 
Anonymous Anonymous said...

khaste nabashi ;) sharmande natonestam bezaramesh :)
saleh

2:00 AM

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home